Monday

من روزهای خوب گذشته ای داشتم
و دست های بهم پیوسته ای
که از هر ادم یک کنده می ساخت
و از هر کنده
یک دریچه ی بسته
من همه چیز را تمام کردم
در راهروی طبقه ی منفی دو بیمارستان
در اتوبوسها
ودر هجوم صدای ادم هایی که اگر بمیرند خیلی خیلی تنها می شوم
خیلی خیلی تنها
من گرمایی هستم
و شبها وقتی روی بالش ام دنبال جاهای خنک می گردم
اب از گوشه ی چپ دهان ام سرازیر می شود
چرا هیچ گاه نتوانستم به تناقض درون خودم پی ببرم ؟
ادم ها همیشه یک چیزی از زنده گی می دانند
که من نمی دانم
دوستتان ندارم
-