Thursday

در راهروهای سپید
در راهروهای سپید بیمارستان
دقیقا در آنجا بود که پلکهای ام
سپیدی را لمس کرد
در یکی از اتاقهای سپید
تقریبا
در انجا بود
که مادرم برای اولین بار
مرا زایید
و من بعد از آن دیگر نتوانستم
رنگ سپید را لمس کنم
جز بهنگام
ترشح احساسات رقیقی
که بر سینه های معشوقه ام
می ریختم
چشمان ام به سپیدی می گراید
و شانه های ام می لرزد
و چون با خودم رو به رو می شوم
...
و چون با خودم رو به رو می شوم
موجودی فاقد ارزشهای انسانی می بینم
از اسمان خون می بارد
و دستهای ام  را کاسه وار
به قصد گدایی پیش می کشم
رحم اسمان پاره می شود
و من زاییده می شوم
من زایش پست افرینش هستم
-
من بارها با خودم کلنجار رفته ام
و برادر کشی را اموخته ام
تا تیر برق های خیابان
شاهد برفنده گی شدیدی باشند
....
ای کاش
می توانستم صادقانه اقرار کنم
که من هستم
و ای کاش
برچسب هستی
جز با نگاه مایوسانه ابر انسانها
شکل نمی گرفت
هستی بر باد رفته ی انسانهایی که می پنداشتند خدا زنده است
...
اما خدا زنده بود
و تنها من بودم که شاهد این زاینده گی بودم
زایشی که در کلام نمی گنجد
زایشی تکرار ناشدنی..
با خوشه های گندم
بر دوش افسرانی
که خیابانها را گز می کنند
تا هم چنان
انسان مقروض سرنوشت خود باشد .
پس بوق نزنید
چرا که آلودگی صوتی
معزل امروزه ی انسان قرن 21 است
...
چه قدر عدد 21 راضی کننده است -
-
بروید و مراقب هم نوعان خود باشید







Monday

من روزهای خوب گذشته ای داشتم
و دست های بهم پیوسته ای
که از هر ادم یک کنده می ساخت
و از هر کنده
یک دریچه ی بسته
من همه چیز را تمام کردم
در راهروی طبقه ی منفی دو بیمارستان
در اتوبوسها
ودر هجوم صدای ادم هایی که اگر بمیرند خیلی خیلی تنها می شوم
خیلی خیلی تنها
من گرمایی هستم
و شبها وقتی روی بالش ام دنبال جاهای خنک می گردم
اب از گوشه ی چپ دهان ام سرازیر می شود
چرا هیچ گاه نتوانستم به تناقض درون خودم پی ببرم ؟
ادم ها همیشه یک چیزی از زنده گی می دانند
که من نمی دانم
دوستتان ندارم
-










خواب دیدم حنیفُ اولین بار تو صف سرسره می بینم
...
بعد در حالیکه داشتم رو بالشم دنبال یه جای خنک می گشتم ، از خواب پریدم
...
بالش ام بوی بچه قنداقی می داد









Tuesday

بمب را که انداختند
کسی اسم مرا فریاد زد
زنان هرگز نتوانستند سینه هاشان را از میان دندان های مردان بیرون بکشند
.
آری
قانون شهوت این است
که تو بی درنگ خلق شوی
برای یک عمر جست و جوی حقیقت
در ازای لحظه ای لذت
.
امروز پدرم مرد
و او که ابلهانه دوست اش داشتم
پاسخ ام را نداد
.
بمب را که انداختیم یک نفر اسم مرا فریاد زد
و پدرم را
کشت
کشت
.
بیا بدویم
خورشید تنها سیاره ای برای زمین است
.
بمب را که انداختیم
نمرد
نمرد
نمرد
.
عزیز دل ام ؟
وقت هایی که فکر می کنی کجا هستی تو؟
.
حنیف
.
لطفا از سرعت خود بکاهید
زیرا که چند قدم انطرف تر
با چهره ی زشت زنده گی
شاخ به شاخ می شوید








Friday

همواره در بخش های نامطمئنی از ذهن ام ادم هایی از میان قلیل زنده هایی که دوستشان دارم کشته ام
نام او اما حنیف است
کسی که در انزوا استادم کرد
مردی که هیچ کس به اندازه ی او رنج نبرده است
رنگی ست
 - که رنج نور است









Wednesday

یک چیزی هست در ابتدای اولین جوانه ی مغزم
که سال ها پیش مثل مردمکی به ناخوداگاه ام چسبید
و من را ول نکرد اصلا
همان موقع که من پشت در ایستادم و حرف های زیادی را شنیدم
گند کار از همان جا در آمد
...
47304000 ثانیه از ان لحظه گذشته
و من هنوز نفهمیدم که اخرین نگاه مردمک روی چه چیز جا ماند









Tuesday

یه شب اردی بهشت ماه ، خواب یه اتوبان ترانزیت رو می دیدم که می خواستیم ردش کنیم . اون رد شد اما یه کامیون خیلی گنده باک ، با سرعت جوری رد شد از جلو صورت ام ، که برگشتم عقب ، مچاله شدم زیر نرده ها . بعد ِ یه تاریکی ِ یه ساعته ، دیدم اومده سرمو گرفته تو بازوهاش..نسیم بهم فقط همینو گفت : گفث : کی تو رو این طوری کرد ؟

دتز مای ماری -
اند دتز رایت-
شیز مای پولیش گرل -